نازنین زهرانازنین زهرا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 22 روز سن داره

نازنین زهرا

مامان من حرفری شدم !

نازنین زهرا دیشب با خوشحالی دوید تو آشپز خونه پیشم در حالی که گوشیم دستش بود داد می زد :مامان نگاه کن ... ببین... من یه محله (مرحله ) رفتم ! ببین ...ببین ... (داشته یکی از گیمهای  توی گوشیم رو بازی می کرده ! ) من : کو  ؟ببینم ....آره ....آفرین دخترم .... نازنین :من دیگه حرفری (حرفه ای )شدم !!! مامان  ، مگه نه ! مثل بابا !! من :      ...
29 آذر 1392

یه جـاهای قشنـگی تو زنـدگی هـست...........

    دخترم :  به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی :  اونی که زود میرنجه زود میره، زود هم برمیگرده. ولی اونی که دیر میرنجه دیر میره، اما دیگه برنمیگرده ... به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی : رنج را نباید امتداد داد باید مثل یک چاقو که چیزها را می‏بره و از میانشون می‏گذره از بعضی آدم‏ها بگذری و برای همیشه قائله رنج آور را تمام کنی. به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی : بزرگ‌ترین مصیبت برای یک انسان اینه که نه سواد کافی برای حرف زدن داشته‌باشه نه شعور لازم برای خاموش ماندن. به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی : مهم نیست که چه اندازه می بخشی...
27 آذر 1392

نازنینم آدم ....

پس از آفرینش آدم، خدا گفت به او...نازنینم آدم ... با تو رازی دارم ... اندکی پیشتر آی... آدم آرام و نجیب آمد پیش ... زیر چشمی به خدا مینگریست ... محو لبخند غم آلود خدا ... دلش انگار گریست ... نازنینم آدم ...(قطره ای اشک ز چشمان خداوند چکید ) یاد من باش که بسی تنهایم ... بغض آدم ترکید .... گونه هایش لرزید ... . به خدا گفت ... من به اندازه ی گلهای بهشت ... نه... به  اندازه ی عرش ... نه ... به اندازه ی تنهایی ات ای هستی من ...دوست دارت هستم ... آدم کوله اش را برداشت ... خسته و سخت قدم برمیداشت ... راهی ظلمت پرشور زمین ... طفلکی بنده ی غمگین ... آدم .. در میان لحظه ی  جانکاه هبوط ... باز از خدا شنید که گفت ... نازنینم آد...
27 آذر 1392

شعرهای نازی

شعرهایی که نازنین تو مهد امسال یاد گرفته :   یک خانه داریم مانند گلدان               گلهای خانه بابا و مامان من دوست دارم پروانه باشم             فرزند خوب این خانه باشم دایم بگردم اینجا و آنجا                     دور و بر ان گلهای زیبا   من یک کتاب دارم              پر از گل و ستاره &nb...
22 آذر 1392

ببینیم کی پرنده میشه ؟!

یکی از ترفندهای من برای واداشتن نازنین زهرا به انجام بعضی از کارهایی که نمی خواد انجامشون بده اینه که بهش میگم :بزار ببینیم کی برنده میشه ؟ زودتر (مثلا )بره دستشویی ؟صبر کن ،صبر کن ،بزار ببینیم ...!  و نازنین بلافاصله با عجله میدوه طرف دستشویی و داد میزنه :الان من پرنده میشم  صبر کن صبرکن ... و من کمی منتظر می مونم وبعد میرم طرفش و بهش میگم : وای نمی خوام  چرا همش نازی برنده میشه ؟   و نازنین با غرور تمام به خودش می نازه  و منم به این ترتیب به هدفم می رسم  حالا دیگه کارمون هر روز این شده که ببینیم کی پرنده میشه؟ و میکروبها چی میگند؟!  که در خیلی از مواقع به دردم میخوره مخصوصا مواقعی که میرسیم دم در خ...
21 آذر 1392

مهد کودک ستارگان

دخترم هفت ماهش که تموم شد گذاشتمش مهد کودک ستارگان  سخت ترین لحظات زندگیم اولین روزی بود که طفلکم را توی مهد سپردمش به خانم کهنسال و با تمام اندوهم رفتم به محل کارم  خانم کهنسال معاون مهد نازیه و فوق العاده خانم مهربونی هستند  اون روز از ساعت ٧ تا ١٢ شاید ١٠ باری بهشون زنگ زدم ! آخه خیلی نگران بودم  خیلی سخته بچه ای که برای داشتنش خیلی سختی کشیده باشی رو از خودت بتونی دورش کنی !  خلاصه با همه دلواپسی هاش اون روز کاری من تموم شد ودخترم رو از مهد تحویل گرفتم  مربیهای دوره شیرخوارگی نازنین زهرا  به قول خودش خاله مهناز و عمه زری بودند  که البته هنوزم تو مهدند و نازنین اونا رو می بینه  هردوتاشو...
18 آذر 1392

دخترم ....

  دخترم دردانه ی زیبایم عزیز تر از جانم پاره ی تنم دوستت دارم ...  صدای دلنوازت را نگاههای معصومانه ات را شیطنت های کودکانه ات را اشک های بی کینه ات را دل پاک و مهربانت را   همه را دوست دارم می دانی... تو مژدگانی همه ی مهربانی های عالمی تو بهترین همدم و مونس و  با محبت ترین پرستار عالمی تو ارزنده ترین هدیه ی خدا بر روی زمینی و در یک کلام تو رحمت کاملی تو را با همه ی وجود دوست می دارم دخترم همیشه  خوب باش و خوب بمان   ...
16 آذر 1392

مامان میکروبها چی میگن ؟!

نازنین زهرا  یه دوست خیالی داره به اسم ( می می نی ) می می نی   ( یه میمون کوچولوی شیطون ) شخصیت کتاب داستانهاییه که من از 6 ماهگی نازنین براش می خرم ، و تقریبا حضور دایمی تو خونه ما داره  !  هر وقت که نازنین کاری رو که من ازش می خوام  رو  بخواد انجام بده  سریع می می نی پیداش میشه  و نازنین فورا میگه مامان می می نی چی میگه من مثلا دستام و شستم !  منم باید بگم آفرین دخترم  می می نی میگه نازنین چطوری دستاش و شست من بلد نیستم ؟!  اونوقت دخترگلم شروع میکنه به پز دادن که من بلدم فلان کار و بکنم  و می می نی  که به حرف مامانش گوش نمی ده !  خلاصه می می نی بع...
15 آذر 1392

دختر که داشته باشی ....

  دختر که داشته باشی،  با خود تصور می کنی  پیچ و تاب شانه را در نرمی موهای طلایی اش  -وقتی کمی بلند تر شوند-  و کیف عالم را می بری  از انعکاس تصویر خرگوشی بستن شان  دختر که داشته باشی،  خیال می کشاندت به بعد از ظهر گرم روز تابستانی  که گوشواره های میوه ای از گیلاس های به هم چسبیده  به گوش انداخته اید  -همان هایی که هر که بیاویزدشان از شادی لبریز می شود  و خنده ی از ته دل امانش را می برد-  دختر که داشته باشی  انتظار روزی را می کشی که با هم  بنشینید در حیاط خانه مادربزرگ  و گل های یاس سفید و زرد به رشته درآمده  گرانبهاترین ...
15 آذر 1392